ارنوازارنواز، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

داستان‌هاي عمه پسند

دلتنگی

با بابایی که صحبت می کنه. میگه بابا دلم برات تنگ شده. بابایی هم میگه که خیلی دلش واسه دخترش تنگه. کاش می شد روزها سریعتر بگذره و بابا دوباره ببیندت
24 تير 1391

قر و فر ازنواز

یه بچه خوب صبح که پا میشه، چی کار می کنه؟ اولش میگه سلام، صبح بخیر بعد هم میره و دست و صورتش را می شوره و میاد صبحونه می خوره. ارنواز چیکار می کنه؟ مامانی میگه اول دامنش را پاش می کنه، رژ لبش را می زنه، تاج پرنسسیش را سرش می گذاره و... مامان جون میگه این دختر ما اول باید به قر و فرش برسه
22 تير 1391

شکوفایی زبان ارنواز

مامانی میگه ارنواز تو ایتالیا که بود، فارسیش شکوفا شده بود و حالا که ایرانه ایتالیاییش گل کرده. ارنواز داره دایم از مامانش یه همچین سوال هایی را می کنه: مامانی می دونی بشقاب به ایتالیایی چی میشه؟ میشه بشقابتتو میدونی چنگال چی میشه؟ میشه چنگالتتو و...
22 تير 1391

جایزه

ارنواز و بابایی دارند با اسکایپ با همدیگر صحبت می کنند. - بابایی، برام جایزه خریدی؟ - آره، دو تا - چیه؟ - حدس بزن - بزار فکر کنم ... آهان آدمه !!! مامانی میگه: آره دو تا خاله واسه ات خریده
16 تير 1391

ادب ارنواز

توی فرودگاه رم یکی از دوست های ایرانی خاله فرحناز، مامان اینها را می شناسه. میاد جلو سلام علیک می کنه و به ارنواز میگه: چطوری عروسک؟ ارنواز هم نه میگذاره و نه برمی داره و میگه: خودتی پدرسگ!
12 تير 1391

وظایف پدری

ارنواز و مامانی دیشب برگشتند ایران و تا ۴۷ روز بابایی نمی تونه اونها را ببینه. ارنواز تو هواپیما میگه: دلم واسه بابایی تنگ شده! مامانی هم میگه که واستاده، مواظب دوچرخه ات باشه ارنواز م لابد فکر میکنه که دوچرخه به هر حال از بابایی مهمتره. اینه که دیگه هیچی نمیگه
11 تير 1391

روانشناسی ارنواز

پریروز یکی از دوست های ایتالیایی مامان اومده بود خانه ما. من و ارنواز بیرون بودیم و برای چند دقیقه ای اومدیم خانه تا دوچرخه ارنواز را برداریم. خاله رومانا تا ارنواز را دید، گفت: مثل فلفل می مونه، باهوشه و از چشماش حیله گری می باره.
11 تير 1391

سرگیجه ایتالیایی

ارنواز کلمه های ساده ایتالیایی را هم یا بلد نیست و یا نمی خواد بگه. یعنی سر جمعه شاید ده تا کلمه را هم بلد نباشه. اما امروز توی پارک موقعی که از تاب گذاشتمش پایین، کمی تلو تلو خورد. گفتم: اینقدر تاب بازی کردی که سرت داره گیج میره گفت: Mi gira la testa (یعنی سرم داره گیج میره)‌ کم مونده بود شاخ در بیارم
9 تير 1391

دوچرخه سواری

من خیلی سعی کردم که ارنواز پا زدن دوچرخه را یاد بگیره. اما نشد که نشد. با پای راست پا میزد و بعد دوباره پدال را برمیگردوند جای اولش. هر وقت هم که اصرار منو می دید، یکدفعه شروع می کرد درباره درخت و گنجشک و از این چرت و پرت ها حرف میزد که من آموزش را فراموش کنم. از اونطرف هم هی می گفت که بابا کی برام اسکیت می خری؟ من هم که دیدم ارنواز به این زودی ها دوچرخه سواری را یاد نمی گیره، گفتم هر وقت دوچرخه سواری را یاد بگیری. چشمتون روز بد نبینه دو ه روز بعد ارنواز عین چی دوچرخه سواری را یاد گرفت و حالا دائم میگه بابا چرا برام اسکیت نمی خری؟ این قضیه دقیقا مال سه روز پیشه (جهت ثبت در تاریخ)
9 تير 1391